ز اول بامداد سرمستی
ورنه دستار کژ چرا بستی؟
سخت مست است چشم تو امروز
دوش گویی که صرف خوردستی
جان مایی و شمع مجلس ما
السلام علیک، خوش هستی؟
باده خوردی و بر فلک رفتی
مست گشتی و بند بشکستی
صورت عقل جمله دلتنگیست
صورت عشق نیست جز مستی
مست گشتی و شیرگیر شدی
بر سر شیر مست بنشستی
بادهٔ کهنه پیر راه تو بود
رو که از چرخ پیر، وارستی
ساقی، انصاف حق به دست تواست
که جز آن شراب نپرستی
عقل ما بردهیی ولیک این بار
آن چنان بر، که باز نفرستی
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۵۴
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5778