از مه من، مست دو صد مشتری
غمزهٔ او سحر دو صد سامری
هر نفسی شعله زند دین ازو
سوز نهد در جگر کافری
آتش دل بر شده تا آسمان
وز تف او گشته افق احمری
دوش جمال تو همیشد شتاب
در کف او مشعلهٔ آذری
گفتم هین قصد که داری؟ بگو
شیر خدا، حمله کجا میبری؟
ای تو سلیمان به سپاه و لوا
خاتم تو افسر دیو و پری
جان و روان، سخت روان میروی
سوی من کشته دمی ننگری
نعرهٔ مستان میات نشنوی
هیچ کسی را به کسی نشمری
تیز همیکرد خیالش نظر
محو شدم در تف آن ناظری
نیست شدم، نیست، از آن شور، نیست
رفت ز من مهتری و کهتری
مفخر تبریز شهم شمس دین
شرح دهد حال من، ار منکری
مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۶۷
گوهرین (گنجینه های مکتوب)
https://gowharin.ir
https://gowharin.ir/gowhar/5791