کردم با کان گهر آشتی کردم با قرص قمر آشتی خمرهٔ سرکه ز شکر صلح خواست شکر که پذرفت شکر آشتی آشتی و جنگ ز جذبه‌‌ی حق است نیست زدم، هست ز سر آشتی رفت مسیحا به فلک ناگهان با ملکان کرد بشر آشتی ای فلک لطف، مسیح توام گر بکنی بار دگر آشتی جذبه‌‌ی او داد عدم را وجود کرده بدان پیه نظر آشتی شاه مرا میل چو در آشتی‌ست کرد در افلاک اثر آشتی گشت فلک دایهٔ این خاکدان ثور و اسد آمد در آشتی صلح درآ، این قدر آخر بدانک کرد کنون جبر و قدر آشتی بس کن کین صلح مرا دایم است نیست مرا بهر سپر آشتی مولوی : دیوان شمس : غزلیات : غزل شمارهٔ ۳۱۷۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/5800