یک امشبی که در آغوش ماه تابانم ز هر چه در دو جهان است، روی گردانم بگیر دامن خورشید را دمی، ای صبح که مه نهاده سر خویش را به دامانم هزار ساغر آب حیات خوردم از آن لبان و همچو سکندر هنوز عطشانم خدای را که چه سرّی نهفته اندر عشق که یار در بر من خفته، من پریشانم؟ ندانم از شب وصل است یا ز صبح فراق که همچو مرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟ هزار سال، اگر بگذرد از این شب وصل ز داستان لطیفش، هزار دستانم مخوان حدیث شب وصل خویش را، هندی که بیمناک ز چشمِ بدِ حسودانم امام خمینی : دیوان اشعار : غزلیات : شبِ وصل گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/600117