که انداین کاروان یارب چه کس میرفت و میآمد که از روز ازل بانگ جرس میرفت و می آمد زهی زان نور بی پایان خهی زانعشق بی انجام شهاب بیکران بیحد قبس میرفت و می آمد شد از شرب نهان ما تو گوئی محتسب آگه که بر دور سرای ما عسس میرفت و می آمد ز دست خصم بدگو تا چه آید بر سرم گو باز بسوی آن شکرلب چون مگس میرفت و می آمد مگر دانست کز عمرم دم آخر بود کز تن زبهر دیدنت جان چون نفس میرفت و می آمد نصیب مرغ دل بود از پریدن دل پرندنها چو مرغی کودر اطراف قفس میرفت و می آمد به دل اندر خم زلفش ز شست آن کمان ابرو خدنگ غمزهها ازپیش و پس میرفت و می آمد همی می رفت و می آمد دلم دوش از طپیدنها ز غوغای سگت کآیا چه کس میرفت و می آمد ره کویش همی پیمود اسرار و درش نگشود بشد شرمنده پیش خود ز بس میرفت و می آمد ملا هادی سبزواری : غزلیات : غزل شماره ۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/605079