شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت نبود فسردگان را سر دوستکامی ما که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۴۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/60828