امشب که چشم من به ته پای او بخفت جان رخ نهاده بر رخ زیبای او بخفت شب تا به صبح دیده من بود و پای او چشمم نخفت هیچ، ولی پای او بخفت مردم ز دیده در طلبش رفت و آن نگار از راه دیگر آمد و بر جای او بخفت با هر مژه عتاب دگر داشتم، و لیک سر مست بود، نرگس رعنای او بخفت از رشک تا به صبح نخفتم که جعد او پیچیده در میانش و بالای او بخفت آن جعد تیره پشت به من کرد و رو بتافت کاندر رهش ز بهر چه مولای او بخفت؟ نومید باد دیده خسرو ز روی او گر چشم من شبی به تمنای او بخفت امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۰۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/60883