گیرم که نیست پرسش آزادگان فنت کم زانکه گاه آگهیی باشد از منت خورشیدوار یک نظری کن که بر درند سرگشته صد هزار چو ذرات روزنت ترکی و بهر رزم زره نیست حاجتت بس باشد آب دیده عشاق جوشتت تو دانی و کسان، بحلت باد خون من باری ز بار من بود آزاد گردنت افتادگان که بر سر کویت شدند خاک دامن کشان مرو که نگیرند دامنت تو آفتاب حسنی و من در شب فراق وین تیره روزیم شده چون روز روشنت مردم ازین هوس که چو جان در برت کشم کز جانست زنده هر کس و جان من از تنت پیکان درون دل مکن، ای پندگو، زیان نی خار پاست اینکه برآید به سوزنت بهر خدای چهره ز نامحرمان بپوش خسرو بس است بلبل نالان به گلشنت امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۳۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/60900