ما را غم آن شوخ، اگر بنده نسازد این غمزده با حال پراکنده نسازد شیرین دهنش نازده صنع خدایست ورنه لب مردم ز شکر خنده نسازد سر تا به قدم جمله هنر دارد و خوبی عیبش همه آن است که با بنده نسازد اکنون که مرا کشت، بگویند که باری خود را به ستم غمکش و شرمنده نسازد جانا، ز غمت مردم و از جور برستم گر بار دگر لعل توام بنده نسازد گفتی که به افتادگی خویش دلت سوخت خود را که بود پیش تو کافگنده نسازد؟ آخر ز دل خسرو بیچاره برون شو کاین خانه درین آتش سوزنده نسازد امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۵۱۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/61100