دی مست بوده ام که ز خویشم خبر نبود من بودم و دو محرم و یاری دگر نبود می رفت آن سوار و بر او بود چشم من می شد ز سینه جان و در آنم نظر نبود سوز دلم بدید و ز چشمش نمی نریخت این یار خانه سوخته را اینقدر نبود دیوانه کرد عاشقی و بیدلی مرا یارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟ خوش بوده ام که با تو نگاهی نداشتم باری ز آب دیده ام این درد سر نبود دوش آمدی و معذرتی گر نکردمت معذور دار از آنک ز خویشم خبر نبود بر من ز روزگار بسی فتنه می گذشت چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود پیوسته روز غمزدگان تیره بود، لیک از روزگار تیره من تیره تر نبود خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوری؟ چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۸۳۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/61415