ناگاه پیش ازان که کسی را خبر شود آن بیوفای عهد شکن را سفر شود کردند آگهم که فلان رفت و دور رفت نزدیک بود کز تن من، جان به در شود او می رود چو جان و مرا هست بیم آن کو بر سرم نیابد و عمرم به سر شود کو قاصدی که بر دل من دل بسوزدش تا سوی آن خلاصه جان و جگر شود لیکن خبر چگونه رساند به سوی من قاصد که هم ز دیدن او بی خبر شود گویی مه دو هفته بدیدش که هر شبی بیگانه تر برآید و باریکتر شود بی او جهان، دو چشم ندارم، که بنگرم بیرون کشم دو دیده، اگر دست در شود ای آب دیده، این دل پر خون ببر ز من در پای او فگن، مگرش دل دگر شود گر تا به لب رسید فلان را ز دیده آب زان بیشتر بپای که بالای سر شود امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۸۶۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/61449