من و گنج غم و در سینه همان سیم تنم چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا دوست از سینه ام آواز برآرد که منم بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت بوی یوسف زند، ار باز کنی پیرهنم من چو جان بدهم، باید که به خون دیده قصه دوست نویسند و دعای کفنم رشکم آید که مگس بر شکرش سایه کند ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم سایه همچو همایم به سر افگن زان پیش که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم همه شب نام تو می گویم و جان در تاباک کیست آن لحظه که چیزی بزند بر دهنم؟ من که بر بوی تو در راه صبا خاک شدم چه گشاید ز نسیم گل و بوی سمنم! خسروا، هیچ ندانم که چه طاعت بود این روی در کعبه و دل سوی بتان ختنم امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۳۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/61944