من از دست دل دوش دیوانه بودم همه شب در افسون و افسانه بودم غمش بود و من گم شدم در دل خود که همراه غولی به ویرانه بودم ز دل شعله شوق می زد به یادش بر آن شعله شوق پروانه بودم به مسجد رود صبح هر کس به مذهب من نامسلمان به بتخانه بودم دل و جان و تن با خیالش یکی شد همین من در آن جمع بیگانه بودم دریغا، خیالش به سیری ندیدم که شوریده و مست و دیوانه بودم خرابی خسرو نگفتم به رویش که بیهوش از آن شکل مستانه بودم امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۴۸۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62062