رو، ای صبا و سلامم به دلنواز رسان نیاز بنده بدان شوخ عشوه ساز رسان بمردم و نگشادم غمش، چو جان بدهم ببر حکایت و بر محرمان راز رسان به جان کاسته افسانه فراق بگو به شمع سوخته پروانه گداز رسان کجایی، ای که دلت بر هلاک ناخوش بود بیا و مژده بدان لعل دلنواز رسان من آنچه می کشم اندر درازی شبها به روزگار سر زلف او فراز رسان دلم ببردی و ترسم که درد آن رسدت دلم به زلف نگهدار و درد باز رسان حریف می طلبد نرگس مقامر تو خبر به حلقه مردان پاکباز رسان چو نیم خورده خود باده بر زمین فگنی بگو «به روح ستم کشتگان ناز رسان » ز ناز این همه نتوان فروخت بر خسرو شکسته را قدری مرهم نیاز رسان امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۵۹۰ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62172