منم امروز ز روی چو تو یاری مانده باده عیش ز سر رفته خماری مانده چشم و سینه به گذری های تو بر ره سوده دیده پر خاک و دلی پر ز غباری مانده عشق خون خوردن و جان سوختنم فرموده من به نزدیک خود اندر سرکاری مانده رفته از پیش نظر نقش نگار زیبا بر رخ از خون جگر نقش و نگاری مانده بوستانی که درو جز گل بی خار نبود چون توان دید که گل رفته و خاری مانده وه در این فتنه که فریاد رسد جان مرا ترک قتال و فرس تند و شکاری مانده ای صبا، عذری بخواهیش اگر ما رفتیم راه خونخوار و خر افتاده و باری مانده دوستان باز نیاید دل من بگذارید کشته صیدی ست به فتراک سواری مانده خلق گویند که بی او به چه سانی خسرو؟ چون بود بلبل مسکین ز بهاری مانده امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۷۳۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62313