خنده را سوختن جان من آموخته ای غمزه را غارت ایمان من آموخته ای جان به بازی ببری از من و بازم ندهی این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟ می زنی بر من سرگشته که سربازی کن گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای طره را بشکنی و باز ببندی، دانم این شکست از پی پیمان من آموخته ای جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟ امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۷۸۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62365