دلها به غمزه دزدی، چون خنده برگشایی جانها به عشوه سوزی، چون زلف را نمایی دلها بری و گویی، من دلبری ندانم بازی ز زلف بستان تعویذ دلربایی هستم فتاده در غم برخاسته ز هستی هیچ افتدت که گه گه در دیدن من آیی گردد دل غمینم خون از برای جانان زیرا که می برآید حال من از جدایی خون شد ز گریه دیده، بفشان ز زلف گردی تا دیده سرمه سازد از بهر روشنایی چندین مگو که خسرو با من چه کار دارد؟ آخر تو روز عیدی، من بنده روستایی امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۱۸۵۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62440