خیالی کرده ام وین از خیال خود نمی دانی ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی دانی نهادی سنبله بر مشتری و می کشی خلقی منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی دانی ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه صف موران مسکین پایمال خود نمی دانی مه دو هفته می خوانی رخ خود را و من چون مه همی کاهم که در خوبی کمال خود نمی دانی مگو ای شاخ خلق از دیدنم بهر چه می میرند تو یعنی از بلای زلف و خال خود نمی دانی دمی با مردم دیده نشستی پس دم دیگر اگر زین هم نشینی بد ملال خود نمی دانی بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درین خسرو که حالی در چنین نظاره حال خود نمی دانی امیرخسرو دهلوی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۹۹۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62576