از جمال تو مگر نیست خبر سلطانرا که سوی صورت ملک است نظر سلطانرا بندگی تو ز شغل دو جهان آزادیست زین چنین مملکتی نیست خبر سلطانرا نگذرد از سر کوی تو چو من گر افتد بر سر کوی تو یک روز گذر سلطانرا با چنین زلف چو زنجیر عجب نبود اگر حلقه در گوش کند عشق تو مر سلطانرا کله دولت دایم دهد و برگیرد کمر خدمت تو تاج ز سر سلطانرا شاه حسن تو که اقطاع ده ماه و خور است ندهد نان غلامی تو هر سلطانرا غم عشق تو چو زنبور عسل نیش زند بر دل خسته از آن تنگ شکر سلطانرا با چنین منعه هجران که تو داری هرگز با تو ممکن نبود وصل مگر سلطانرا جای آنست که با چون تو پسر دربازد آنچ میراث بماند ز پدر سلطانرا تیر مژگان تو چون هست در اشکستن خصم حاجتی نیست بتأیید و ظفر سلطانرا سیف فرغانی از بهر تو می گوید شعر کاحتیاج از همه بیش است بزر سلطانرا سیف فرغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۲۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62860