دل حظ خویشتن ز رخ یار برگرفت دیده نصیب خویش ز دیدار بر گرفت شیرین من بیامد و تلخی هجر خویش از کام من بلعل شکر بار برگرفت ملک سکندرست نه آب آنکه جان من ز آن چشمه حیات خضروار برگرفت آن درد را که هیچ طبیبی دوا نکرد عیسی رسید و از تن بیمار برگرفت بنشین بگوشه یی بفراغت که لطف او رنج طلب ز جان طلب کار برگرفت بر در نشسته دید مرا پرده بر فگند بر ره فتاده یافت مرا خوار برگرفت وصلش بلای هجر ز عشاق دفع کرد مطرب صداع زخمه از او تار برگرفت هر بیش و کم که هست بیاور که آن نگار رسم طمع از مال خریدار برگرفت کاریست عشق صعب و اگر جان رود در آن هرگز نمی توان دل از این کار برگرفت عشق آمد و ز دل غم جان برد حبذا این خستگی که از دلم آزار بر گرفت دل خود نماند در دو جهان سیف از آنکه یار رسم دل از میانه بیکبار برگرفت سیف فرغانی : دیوان اشعار : غزلیات : شمارهٔ ۱۲۳ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/62959