دلم فدای تو باد ای نسیم عنبر بیز به دستگیری افتاده ای چو من برخیز چنین که چشم تو هر گوشه ای کمین دارد چگونه دل بنشیند به گوشه ی پرهیز زبس که آتش رخساره ی تو می افروخت بسوخت خرمن تقوای من به آتش تیز زدیم در خم زلف گره گشای تو چنگ که مفلسیم و نداریم هیچ دست آویز بیا که باده و گل را به هم برآمیزیم ز دست حادثه ی روزگار رنگ آمیز بیار کاسه و از می پرآب رنگین کن زخاک پرشده بین کاسه ی سر پرویز سوار حادثه هر سو دو اسپه می تازد نه رخش ازو بتواند گریخت نه شبدیز فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم تو مردمی کن و آبی زدیده بر وی ریز فضای سینه ام آتش گرفت مردم چشم تو مردمی کن و آبی ز دیده بر وی ریز بتاخت لشکر غم قلب سینه ابن حسام پناه می طلبی خیز و در پیاله گریز ابن حسام خوسفی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۸۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/64676