به بغداد شد گامزن زیرکی دوچارش فتاد از قضا کودکی ز دور رخش قرص مه را شکست چو روی خودش گرده نان به دست همی خورد ازان گرده و می گریست بدو گفت زیرک که این گریه چیست بگفتا منم کودک یک تنه ز خوان امل معده گرسنه بسی اشتها سخت و این گرده خرد کجا راه سیری توانم سپرد ز گریه از آنم چنین تلخکام که می دانم این زود گردد تمام بمانم ز بی توشگی سر به زیر نه در دست من نان و نی معده سیر بیا ساقی آن می که سیری دهد درین بیشه ام زور شیری دهد بده تا درآیم چو شیر ژیان به هم بر زنم کار سود و زیان بیا مطربا وز کمان رباب که از رشته جان زهش برده تاب ز هر نغمه زیر تیری فکن به من چون شکاری نفیری فکن جامی : هفت اورنگ : خردنامه اسکندری : خردنامه اسکندری : بخش ۲۸ - حکایت آن طفل خرد که نان بزرگ در دست داشت، می خورد و می گریست که این نان اندک است و اشتهای من بسیار گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/66251