حسدورزان یوسف بامدادان به فکر دینه خرم‌طبع و شادان زبان پر مهر و سینه کینه‌اندیش چو گرگان نهان در صورت میش به دیدار پدر احرام بستند به زانوی ادب پیشش نشستند در زرق و تملق باز کردند ز هر جایی سخن آغاز کردند که: «از خانه ملالت خاست ما را هوای رفتن صحراست ما را اگر باشد اجازت، قصد داریم که فردا روز در صحرا گذاریم برادر، یوسف، آن نور دو دیده ز کم‌سالی به صحرا کم رسیده چه باشد که‌ش به ما همراه سازی به همراهی‌ش ما را سرفرازی؟» چو یعقوب این سخن بشنید از ایشان گریبان رضا پیچید از ایشان بگفتا: «بردن او کی پسندم؟ کز آن گردد درون اندوه‌مندم از آن ترسم کزو غافل نشینید ز غفلت صورت حالش نبینید درین دیرینه‌دشت محنت‌انگیز کهن گرگی بر او دندان کند تیز» چو آن افسونگران آن را شنیدند فسون دیگر از نو دردمیدند که: «آخر ما نه ز آن‌سان سست راییم، که هر ده تن به گرگی بس نیاییم» چو ز ایشان کرد یعقوب این سخن گوش ز عذر انگیختن گردید خاموش به صحرا بردن یوسف رضا داد بلا را در دیار خود صلا داد جامی : هفت اورنگ : خلاصه : یوسف و زلیخا : بخش ۲۱ - درخواست برادران یوسف از پدر که وی را با خود به صحرا برند گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/66426