در آفتاب رخش آب باده تاب انداخت چه آب بود که آتش در آفتاب انداخت؟ هنوز جلوه آن گنج حسن پنهان بود که عشق فتنه درین عالم خراب انداخت قضا نگر که: چو پیمانه ساخت از گل من مرا بیاد لبش باز در شراب انداخت فسانه دگران گوش کرد در شب وصل ولی بنوبت من خویش را بخواب انداخت بیا و یک نفس آرام جان شو، از ره لطف که آرزوی تو جان را در اضطراب انداخت ز بهر آنکه دل از دام زلف او نرهد بهر خمی گره افگند و پیچ و تاب انداخت ندیده بود هلالی عذاب دوزخ هجر بلای عشق تو او را درین عذاب انداخت هلالی جغتایی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۴۶ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/68402