بحمدالله! که جان بر باد رفت و خاک شد تن هم ز پند دوست فارغ گشتم و از طعن دشمن هم دلا، صبری کن و زین سال مرو هر دم بکوی او کزین بی طاقتی آخر تو رسوا می شوی، من هم ازین غیرت که: ناگه سایه او بر زمین افتد نمی خواهم که شب مهتاب باشد، روز روشن هم شدم دیوانه و طفلان کشندم دامن از هر سو گریبانم ز دست عاشقی چاکست و دامن هم چه گویم درد خود با کوهکن و دردی که من دارم نه تاب گفتنش دارم، نه یارای شنیدن هم شکستی در دلم خاری و می گویی: برون آرم بدین تقریب می خواهی که ماند زخم و سوزن هم دل و جان هلالی پیش پیکانت سپر بادا که ابرویت کماندارست و چشمت ناوک افگن هم هلالی جغتایی : غزلیات : غزل شمارهٔ ۲۷۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/68635