امروز بت من سر پیکار ندارد جز دوستی و عذر و لَطَف‌ کار ندارد بشکفت رخم چون‌ گل بی‌خار ز شادی زیرا که ‌گل صحبت او خار ندارد با گریه شد این چرخ ‌گهربار که آن بت بی‌خنده همی لعل شکربار ندارد زلفش همه مشک است و چنان مشک دلاویز کم جوی ز عطار که عطار ندارد بِربود دلم زلفش و بیم است‌ که آن زلف زنهار خورد با من و زنهار ندارد در شهر دلی نیست وگر هست‌ کدام است کاو در شکن زلف گرفتار ندارد ماهی است‌ که مشک تبت و لالهٔ خود روی با زلف و رخش قیمت و مقدار ندارد چون غمز‌ه کند نرگس او هیج مُشَعبد با نرگس او رونق بازار ندارد من بنده ی آن ماه‌ که در جان و دل خویش جز بندگی شاه جهاندار ندارد سلطان جهانگیر ملکشاه جوان‌بخت شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد امیر معزی : غزلیات : شمارهٔ ۱۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/69960