چو عشق پرده بر افکند و عقل شد محبوب چه باک که از آن به دیوانگی شدم منسوب به عشق پرتو خورشید عشق می جویم وگرنه عقل چه بیند به دیده ی معیوب قدم چو باز نگیرم همه به دست آرم علی الخصوص چنین طالب و چنان مطلوب به صدق دشمن جانیم و در نمی گنجد محبت دگری با محبت محبوب هزار سلسله بر هم شکسته ام آخر که راست طاقت چندین شکایت از رخ خوب فراق لیلی و بی صبری من مجنون نسیم یوسف و خرسندی دل یعقوب نزاریی که به دیوانگی سمر باشد از او محال بود صابری هم از ایوب حکیم نزاری : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70309