که دیده‌ای که چو من در فراق یار بسوخت بسوخت آتش هجران مرا و زار بسوخت مرا ببین و ز من اعتبار کن یارا اگر کسی نشنیدی کز انتظار بسوخت غم تو صاعقه‌ای در میان جانم زد که ترّ و خشک وجودم به اعتبار بسوخت سرشک دیده چنان می‌رود ز سوز جگر که قطره‌ قطره چون ژاله در کنار بسوخت نفس‌نفس که درآمد ز حلق پر دودم ز تاب آتش آهم شراروار بسوخت چنان دماغ دلم از تف سموم خیال بسوختند که هم خواب و هم قرار بسوخت بسوزد آتش دوزخ وجود عاصی را چنان‌که جان نزاری ز هجر یار بسوخت حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70334