آتش سودای تو جانم بسوخت یک شررش هر دو جهانم بسوخت سوخته را خوش بتوان سوختن سوخته‌ای بودم از آنم بسوخت طاقت خورشید وصالم نبود حیرت از آن وسع و توانم بسوخت از من و ما گر اثری بود، رفت عشق به‌کل نام و نشانم بسوخت قصد سخن کردم تا سوز دل شرح دهم ، کام و زبانم بسوخت خواستم از درد که احوال جان وصف کنم، شرح و بیانم بسوخت نامهٔ اندوه نهادم اساس سوز سخن کلک و بنانم بسوخت بس که چراغ نظر افروختم مردمک چشم عیانم بسوخت دود سخن روزن حلقم ببست تفِّ جگر شمع روانم بسوخت قصه دراز است نزاری خموش گو همه پیدا و نهانم بسوخت حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۱۰۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70335