دستم نمی دهد که بدارم ز یار دست او پای درکشید و مرا کرد پای بست سوزش به دل برآمد و راه نفس گرفت عشقش ز در درآمد و در کنج جان نشست در عشق رازپوشم و معشوق پرده سوز در هجر ناشکیبم و دل بر جفاپرست گر ناسزاش دانم و گویم که هست نیست ور بی وفاش خوانم و گویم که نیست هست ای چشم عقل خسته ی آن غمزه ی چو تیر وی پای خلق بسته ی آن زلف همچو شست بر آسمان ز طلعت روی تو مه خجل در بوستان ز قامت چست تو سرو پست وصل تو جان دل شده را مایه ی حیات هجر تو حلق غم زده را تخمه ی کبست به زین نگاه کن به نزاری چو ناگهش مست تمام کردی از آن چشم نیم مست حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۲۰۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70438