مرا که جان به دهان از فراق یار برآمد هزار بار فرو شد هزار بار برآمد چه می کنم ز چنین روزگار بی تو دریغا که در فراق ز جان و دلم دمار برآمد دلم ز مهر و وفا رفت خانه خانه هم چون مهر وفا ندید بسی گرد هر دیار برآمد کنار تا به میان چون برآمده ست ز چشمم که از میان تو شوری هزار بار برآمد گره گره شود از خونِ بسته دل ریشم نفس نفس که ز حلقم به اضطرار برآمد فرو شده ست مرا خار عشق بر رگ جانم دمار از رگ جانم ز خار خار برآمد اگر برآمد خار از کنار یاسمن تو بدیع نیست که گل هم ز نوکِ خار برآمد بلای عشق تو ما را کمند عشق به گردن برهنه کرد و به بازار روزگار برآمد نه هم نزاری مسکین به بحر عشق فرو شد که چون نزاری از این دست صدهزار برآمد حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۵۲۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70753