ز بس که در نظرم آفتاب می آید ز چشمِ مردمکِ دیده آب می آید همی گذشت به تعجیل و خاطرم می گفت فرو گریز که مستِ خراب می آید کبوتری که نشیمن گهش هوایِ دل است به صید کردنِ جان چون عقاب می آید حیا نمی کند از مردم و نمی ترسد ز چشمِ بد که چنان بی نقاب می آید خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود وگر خطاست مراهم صواب می آید دلم بر آتش و افسردگان نمی دانند که بویِ سوختگی زان کباب می آید فراق سخت کریه است و صبر مستعجل متاع نازک و خر در خلاب می آید نه سینه را به چنین روز عشق می سازد نه دیده را به چنین دیده خواب می آید سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست مرا که طوقِ گریبان طناب می آید حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۵۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70816