بی‌دوست این منم که چنین می‌برم به سر ای خاک بر سرِ من و خاکستر از زبر این است وبیش ازین و بتر زین سزایِ من از کویِ دوستان نکنم بعد از این سفر عقل از کجا و من ز کجا کز دلِ فضول بیزارم از قبولِ نصیحت کند دگر از غبن و غصّه خوردن و ناچاره دم زدن دیوانه می‌شود دل و خون می‌شود جگر چشمم به راه‌ و گوش بر آوازِ پیکِ دوست جانم فدایِ آن که ز جانان دهد خبر ای باد قاصدی شو و پیغامِ او بیار وی بخت چارهٔی کن و تیمارِ من ببر باشد که باد لطف کند تا به سعیِ باد بویی بما رسد زِ عرق چینِ او مگر از من هزار خدمت و اخلاص می‌برد بادی که بر دیارِ نزاری کند گذر خرّم وجودِ آن که ز تأثیرِ بختِ نیک بر آستانِ دوست چو خاک است بی‌سپر حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۶۰۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70841