پیر خرابات به من گفت دوش ای پسر از خویش مگوی و خموش گر سر ما داری و پروای ما ناز مکن درد کش و دُرد نوش سوخته باید که بود مرد کار خام بود هرکه نخورده‌ست جوش ساکن و تن دار و گران بار باش نی چو سبک مغز برآور خروش مرد برانداخته دنیا و دین محرم راز آمد و اسرار پوش هیچ ندانند و همه مدعی رای پرستان عبادت فروش پس رو رندان خرابات باش باز نمانی ز رفیقان بکوش شیوه چالاک مجانین خوش است بی خبر از مصلحت عقل و هوش ترک زبان آوری و قصه گیر چشم رضا بر کُن و بگشای گوش هیچ نیی خواجه نزاری برو بیش ز ابلیس مگو وز سروش حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۷۰۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70937