تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش آن را که کند با تو شبی دست در آغوش نقاش اگر این روی ببیند متحیر چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش برمردم دیوانه چه انکار که عاقل تا در دهنت می نگرد می رود از هوش سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است از یاد تو باید که نباشیم فراموش یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش گویند که ایام گل و موسم نوروز در خانه و بال است به بستان رو و می نوش خاطر به گلستان نکند میل که در شهر دیوانه بکرده‌ست مرا سرو قبا پوش جایی دگر از کوی دلارام نزاری خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۷۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/70950