ز وصلِ تو نفسی بهره بر نداشته ام بیا بیا که به تو این نظر نداشته ام شبی به روز نیاورده ام ز فرقتِ تو که هر دو دیده به خوناب تر نداشته ام ز حسرتِ شکرت چون مگس دمی نزدم که هر دو دست به بالایِ سر نداشته ام تو فارغ از من و بر من شبی به روز نشد که نالۀ دل و سوزِ جگر نداشته ام ز عشقِ من همه آفاق را خبر شد و من ز عشق و عاشقیِ خود خبر نداشته ام ارادتم به تو بوده ست و در محبّت تو غمِ بلای قضا و قدر نداشته ام درین دیار زیارت گهی نمی دانم که من نرفته ام و دست بر نداشته ام غمِ نزاریِ مسکین بخور که در همه عمر به جز غمِ خیر و شر نداشته ام حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۷۹۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/71027