شبانه دوش که تنها به کنج خود بودم ز هولِ صاعقه و بانگِ رعد نغنودم ز بی دلی وز بی طاقتی بترسیدم ز بی کسی وز بی هم دمی بفرسودم ز ممکنات نبد یارِ دستِ من جز جام ز کاینات جز آوازِ رعد نشنودم سرم گران شد اگرچه دماغ بود سبک ولی دماغ و سر از غّل و غش بپالودم درین میانه به خاطر درآمد این که چرا چنین شکسته دلم کی شکسته دل بودم ز نورِ آینۀ خنب خانه شد روشن سبک به صیقلِ می زنگِ سینه بزدودم به یادِ دوست که من هیچ نیستم همه اوست ز جامِ عشق شراب شبانه پیمودم به پایِ مردیِ لوح اللّهم نبد حاجت به دست کاریِ خود مرده زنده بنمودم به نورِ عکسِ قدح در سوادِ ظلمتِ شب ز موجِ قلزِم طوفان خلاص شد زودم زمانه منقلب احوالِ نا جوان مردیست ز رنجِ او به همه عمر بر نیاسودم دریغ عمر که بگذشت و یک نفس ایّام ز روزگار نزاری نداشت خشنودم حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۸۲۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/71063