هم از شکستنِ پیمانِ یار می ترسم هم از زمانه ی ناپایدار می ترسم نداد دستِ وفا ور دهد نمی پاید ز نامساعدیِ روزگار می ترسم اگر چه من ندهم اختیارِ خویش از دست ز دست اگر برود اختیار می ترسم فغان ز دل که نصیحت در او نمی گیرد ز تنگنایِ دلِ بی قرار می ترسم بلایِ عشق چو نازل شود براندازد رسومِ عقل و از آن نا به کار می ترسم محبّت است و ارادت که متصل نشود از این دو قاعدهی استوار می ترسم مرا که بلبلِ گلزارِ عشق می خوانند چگونه گویم از آسیبِ خار می ترسم دلم ببردی جانا ز غمزهی چشمت اگر به جان ندهد زینهار می ترسم خرد ز غمزهی شوخِ تو می کند پرهیز چو مست باشد و من از خمار می ترسم کنارِ وصل به من کرده ای حوالت و هست در این میان سخنی کز کنار می ترسم کمندِ زلفِ تو حلقم گرفت و معذورم اگر ز سلسله دیوانه‌وار می ترسم تویی مراد سخن در بهشت و دوزخ نیست به دوستی اگر از نور و نار می ترسم ز دفع کردنِ بیگانگان نیندیشم ز آشنا شدنِ انتظار می ترسم رهت به گریه از آن آب می زنم هموار که بر دلت ننشیند غبار می ترسم قرار و صبر و ثبات و شکیب می باید چو نیست حاصل از این هر چهار می ترسم اگر در آینهی رویِ تو رسد هیهات ز دودِ آهِ نزاریِ زار می ترسم حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۸۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/71096