چنان غمِ تو فرو بست راه بر نفسم که از حیات اثر نیست بی تو در نفسم به صد شکنجه برآید چنان ز من نفسی که اعتماد نباشد بر آن دگر نفسم ز بس گرانیِ غم چند بار بنشیند ز عقبه های بدن تا رسد به سر نفسم به بوسه ای ز دهانِ تو نا رسیده به کام رسید جان به دهان از لبِ تو هر نفسم مدام می رود از روزنِ دماغم دود که بر تنورِ دلم می کند گذر نفسم ز آفتابِ محبّت چنان دلم شد گرم که همچو ذرّه کشد در هوا شرر نفسم به هیچ کس نرسیدی دَمم ز گیرایی که چون سموم نکردی در او اثر نفسم به جهد می رسد اکنون ز کنج سینه به حَلق عجب که در تو نمی گیرد این قدر نفسم بود که در غلط افتم ز خود که آیا من همان نزاریِ شیرین دمِ شکَر نفسم نماند جز رمقی از حیاتِ من دریاب که منقطع نشود ناگه ای پسر نفسم حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۸۶۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/71098