ای امیدم به تو نومید مکن از خویشم ناشکیبم ز تو بردار حجاب از پیشم آرزومندی و بی صبری و مشتاقی و غم کم نمی گردد و هر دم به تو مایل بیشم روی شیرین نفسی بی مگسی نادیده می زنم زار چو فرهاد سری بر تیشم سر و جان جمله فدای قدمت خواهم کرد بیش از این دست رِسَم نیست که بس درویشم مکن از خویش ملولم سر خود کی دارم هم ز بیگانه ملالم زد و هم از خویشم به رقیبان که رسانند ز نزاری خبری که مکوشید به آزار دل بی خویشم حکیم نزاری : غزلیات : شمارهٔ ۸۶۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/71103