اومید آدمی بوصالت نمی رسد اندیشۀ خرد بکمالت نمی رسد می گفت دل حدیث وصال تو ، عقل گفت: خاموش، این حدیث محالت نمی رسد خورشید آتشین که چنو نیست گرم رو در گرد بارگیر جمالت نمی رسد گفتم: دلم ز خدمت وصلت بصد بلا الّا بدست بوس خیالت نمی رسد؟ لطف تو گفت: این چه حدیثست؟ هر سحر پیغام من ز باد شمالت نمی رسد؟ از چه سیه ترست چو روزم زمان زمان گر دود دل در آن خط و خالت نمی رسد؟ هر چ آن ز کاروان حوادث رسیدنیست دم دم همی رسند و وصالت نمی رسد کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات : شمارهٔ ۶۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/71636