هر شبی از سر شک من، دامن خاک تر شود شاد شوم اگر تو را ، از غم من خبر شود بی تو تنم ز لاغری، گشت برای صفت که گر دست در آه من زند، تا به ستاره برشود هر سحری که آورد، باد نسیم زلف تو جان به کنار لب دود، دیده به رهگذر شود ز آتش دل مرا جگر، خون شد و باز این عجب کزدم سرد هر نفس ، خون دلم جگر شود خاک درت ز کیمیا، هست عزیزتر که چون در رخ و چشم مالمش، جمله زر و گهر شود در سر زلف تو دلم، نیک به دست کرد جای بد نبود گرش همی ، کار چنین بسر شود نامده در دو چشم من، خاک در تو ازمژه اشک به رخ فرو دود، زود به سجده درشود لابۀ ما چو بشنود، زلف تو دل چه جان کند کور دلا که بهر صید، از پی مارگر شود خون دلم همی رود، در سر دیده دم به دم عاقبتش همین بود، دل که پی نظر شود عشق چو رخ نمود خود، کم نبود بلاو غم کین همه عادت آن بود، کز پی یکدگر شود کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات : شمارهٔ ۸۹ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/71658