ز هجر کرد خبردار وصل یار مرا صلای گشت خزان می‌دهد بهار مرا سواد زلف بتان است نسخه بختم سفیدبخت ندیده است روزگار مرا ز عشق تا شدم آسوده زارتر گشتم فزود نشئه این باده از خمار مرا فغان که سوختم و آستین لطف کسی نرفت آینه خاطر از غبار مرا ز قدر مردمک چشم آفتاب شوم به قدر ذره اگر بخشی اعتبار مرا چو گفتمش ز چه بستی کمر به خونم گفت کمر برای همین بسته روزگار مرا نماند آرزویی در دلم که مردم چشم به سعی گریه نیاورد در کنار مرا قدسی مشهدی : غزلیات : شمارهٔ ۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/74049