با من، غمت ز مهر، دویی در میان ندید کس شعله را به خار چنین مهربان ندید یاد چمن ز خاطر مرغ اسیر رفت چون دلنشینی قفس از آشیان ندید تا بود، روزگار به افسردگی گذاشت کس رنگ خنده بر لب این بوستان ندید گردید چون خیال و ز دلها خبر گرفت تیر ترا دمی که دلم در کمان ندید کی از دلم ز دعوی پیکان کشید دست؟ تا سینه پای تیر ترا در میان ندید گو دیده مرا پی ابروی او ببین آن‌کس که بحر را پی کشتی روان ندید یک ره ز چهره پرده برافکن خدای را آیینه کس همیشه در آیینه‌دان ندید رفتی به باغ و زنده جاوید شد چمن دید از تو باغ، آنچه ز آب روان ندید هرگز نخورد داغ دلم آب ناخنی آن گلبنم که تربیت باغبان ندید می‌دید کاش گونه زردم در آینه آن‌کس که روی آینه را زرنشان ندید کام دلم ز سیر کواکب روا نشد لب تشنه فیض آب ز ریگ روان ندید قدسی مشهدی : غزلیات : شمارهٔ ۲۷۱ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/74303