ازان دل از غم ایام برنمی‌آید که آفتاب می از جام برنمی‌آید ز زیر زلف برآمد رخش، که می‌گوید که آفتاب، گه شام برنمی‌آید؟ بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر که بی‌خراش نگین، نام برنمی‌آید چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب دلم به محنت ایام برنمی‌آید نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر به دست و پا زدن از دام برنمی‌آید به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است ازان مَهم به لب بام برنمی‌آید ز لخت‌های جگر، اخگر است بر مژه‌ام ز شاخ، میوه من خام برنمی‌آید {بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن {بیاض} به ابرام برنمی‌آید به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی دگر مگر که مرا کام برنمی‌آید قدسی مشهدی : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۲۷۸ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/74310