روشن شود ز دود دماغم چراغ فیض فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض از هر طرف دریچه فیضی‌ست بر دلم بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟ بهر مرکّب قلم فیض بخش من آورده‌اند دوده ز دود چراغ فیض ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض قدسی مشهدی : غزلیات : غزلیات : شمارهٔ ۳۱۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/74349