تلخ است زبان در دهن از تلخی کامم زنهار که پرهیز کن از طرز کلامم تا بر سر من سایه مرغی نگذارد خورشید، نظر دوخته بر گوشه بامم تاری ز سر زلف توام بیش ندادند چون قطره خوی، در بن مویی‌ست مقامم در دایره چشم بود مرغ خیالت آزاد نگردد دگر این مرغ ز دامم دردا که ز همصحبتی زاهد خودبین شد سنگ ریا رخنه‌گر شیشه و جامم آهسته‌تر این جان به لبم آی، که دارد اندیشه پرسش صنم کبک‌خرامم با روی تو نظاره خورشید نخواهم ای کاش بود آخر صبح، اول شامم آن برهمنم خواند و این شیخ، چو قدسی من خود خبرم نیست کزین هر دو، کدامم قدسی مشهدی : غزلیات : شمارهٔ ۳۵۷ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/74389