ای روی دردمندان بر خاک آستانت از آب و خاک زآن سو غوغای عاشقانت عرش آشیان همائی ما جمله سایه تو با این صفت چه دانند این مشت استخوانت ذرات کون بک بک در ممکنات عالم جستند و بافت برتر از کون و از مکانت غیرت به پست و بالا پنهان نبود و پیدا غیرت ندانم از چه میداشتی نهانت زین پیش عقل و دانش دادی ز خود نشانم گم کرده ام نشانها تا بافتم نشانت در بر رخم چه بندی چون رفته ام به بامت روی از چه باز پوشی چون دیده ام عیانت دری ز گنز مخفی دارد کمال با خود گر گوش داری این در آید به گوش جانت دی میشدی خرامان چون سرووعقل می گفت خوش میروی به تنها تنها فدای جانت کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۸۴ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/75946