دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست فکر بسیار چه حاجت در رخش چون دیدم گر بازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست خوانده قصه طوبی که برآمده ز بهشت طوبی آن قامت دلجوی و بهشت آن سر کوست همچو زلفش به سلاسل نتوان داشت نگاه هرکه را سلسله جنبان دل آن سلسله موست بار جاده کشیدی همه وقتی دوشم در سر اکنون می و بر دوش من این بار سبوست بسکه در بای کشان کرد سر مسکینان زلف مشکینش ازین شرم سر افکنده فروست زاهدم گفت نشد عاقل و هشیار کمال هرکه هشیارتر است از همه دیوانه تر اوست کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۱۶۲ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76024