شوخ چشمی خان و مان ما به یغما برد و رفت دید عقل و دل بر ما هر دو یکجا برد و رفت بر سر ما خاکیان از غیب آمد ناگهی همچو جان تنها و هوش از جمله تنها برد و رفت خواستم زلفش گرفتن از سر دیوانگی او زما دیوانه تر زنجیر در پا برد و رفت در درون آمد خیال روی او شد عقل و هوش بود دزدی با چراغ انواع کالا برد و رفت مردم نظارگی را اشکم از هر مو ربود هرچه میدیدم به ساحل موج دریا برد و رفت عاشقی روزی به صف واعظ ما پا نهاد یک به یک انگشت های پاش سرما برد و رفت تا نشاند بر قد و بالاش نقد خود کمال جان علوی را ز پستی سوی بالا برد و رفت کمال خجندی : غزلیات : شمارهٔ ۱۸۵ گوهرین (گنجینه های مکتوب) https://gowharin.ir https://gowharin.ir/gowhar/76047